عاقـبت دستانمان رو می شود...

چشــم ها حس دروغی را تعارف می کنند

تا که بر هر چشم ، بیش از حد توقف می کنند

عشق نامش نیست ؛ این بازی بی شرمانه ای است

شـرم بر آن هـا که در بازی تخلف می کنند

چشـم تا وا مــی شود دل ساده می ریزد فرو

قصـر بی دروازه را راحت تصـرف می کنند  ادامه مطلب ...

چیزی بگو پیامبر بی کتاب من !

با یاد چشمهای تو خوب است خواب ِ من

از ابرهــا کناره بگیر آفتاب من !

رو بر کدام قبله به چشم تو میرسم ؟

چیزی بگو پیامبر بی کتاب من !

چشم تو را کجای جهان جست و جو کنم ؟

پایان بده به تاب و تب ِ بی حساب من  ادامه مطلب ...

لاغری...

برعکس من اگرچه خوش اندام و لاغری

اما  درست  مثل  خودم  زود  باوری

از من چه گفته اند که بی اعتنا به عشق

می خواهی از کنار دلم ساده بگذری ؟

یک بار هم نشد که نگاهی کنی به من

حتی یکی دو لحظه به چشم برادری  ادامه مطلب ...

حال من بد نیست...

حال من بد نیست غم کم می خورم 

                    کم که نه! هر روز کم کم می خورم

                    آب می خواهم، سرابم می دهند

    عشق می ورزم عذابم می دهند

                    خود نمی دانم کجا رفتم به خواب 

                           از چه بیدارم نکردی؟ آفتاب 

ادامه مطلب ...

ماه تابان

تا تو بودی در شبم من ماه  تابان داشتم

رو به روی چشم خود ، چشمی غزلخوان داشتم

حال اگرچه هیچ نذری عهده دار وصل نیست

یک زمان پیشامدی بودم که امکان داشتم

ماجراهایی که با من زیر باران داشتی

شعر اگر میشد ، قریب پنج دیوان داشتم


  ادامه مطلب ...

عصا بردار و راهی شو

در شهر ما این نیست راه و رسم دلداری
باید بدانم تا کجاها دوستم داری
موسی نباش اما عصا بردار و راهی شو
تا کی تو باید دست روی دست بگذاری
بیزارم از این پا و آن پا کردنت ای عشق
یا نوشدارو باش، یا زخمی بزن کاری 
ادامه مطلب ...

ترانه معجزه

ابر نخستین ترانه ی معجزه را

بر لبهامان حک کرد

زبانمان را فراموش کردیم

کفش و لباسمان کهنه ماند

و ما

با بوسه 

درختان را

بهار کردیم. 

ادامه مطلب ...

به زمین خوردم و افتادم... برخیز و بیا!

من کی ام؟ رهگذر کوچه ی تنهایی ها
روح تنهایی و مجموعه ی شیدایی ها
وسعت مشرق خورشیدیِ روی تو کجاست؟
که به تنگ آمدم از این همه یلدایی ها
مثل یک کوه شکستیم و نشستیم، ولی
باز با ماست همان صبر و شکیبایی ها 
ادامه مطلب ...

زندگی یعنی چه؟ ...

زندگی یعنی چه؟ یعنی آرزو کم داشتن

چون قناعت پیشگان روح مکرم داشتن

جامه ی زیبا بر اندام شرف آراستن

غیر لفظ آدمی معنای آدم داشتن

قطره ی اشکی به شبهای عبادت ریختن

بر نگین گونه ها الماس شبنم داشتن 

ادامه مطلب ...

عشق قشنگ است ولی ...

بچه ها عشق قشنــگ است ولـی

سهم عاشق دل تنــگ است ولـی

بین معشـــوقه و عاشــــق گه گـاه

زندگی صحنه ی جنــگ است ولـی

دل معشـــــوقه و عاشـــــق با هـم

مثل آیینـــــه و سنــــگ است ولـی 

ادامه مطلب ...

شب بو ها ...

غزلم دره ای از نسترن و شب بوهاست

مرتع درمنه ها دهکده ی آهو هاست

این طرف کوچه ی بن بست نگاه آبی ها

آن طرف کوچه ی پیوند کمان ابروهاست

این خیابان بلندی که به پایین رفته

مال گیسوی به هم ریخته ی هندوهاست 

ادامه مطلب ...

مهربانی را بیاموزیم

مهربانی را بیاموزیم

فرصت آیینه ها در پشت در مانده است

روشنی را می شود در خانه مهمان کرد

می شود در عصر آهن

- آشناتر شد

سایبان از بید مجنون ،

- روشنی از عشق

می شود جشنی فراهم کرد

می شود در معنی یک گل شناور شد 

ادامه مطلب ...

مثل خیال آمده ای و نشسته ای


لبخند می زنی به شب سوت و کور من
آنک تویی سپیده ی فردای دور من
آیینه ی عزیزِ جوانسالی منی 
تقدیر هم نهاده تو را در حضور من
مثل خیال آمده ای و نشسته ای 
در لحظه های مبهمِ شعر و شعور من
معلوم نیست ، کیست که مغلوب می شود 
پروای بی بهانه ی تو یا غرور من! 
ادامه مطلب ...

همصحبت شب های من

غمت از کودکی همبازی دنیای من بوده

خیالت سالها همصحبت شب های من بوده

هنوز آن شب نشینی های روشن خوب یادم هست

که موهای تو طولانی ترین یلدای من بوده

کنار تو دلم چون موج هی می رفت و می آمد

هوای چشم هایت ساحل و دریای من بوده 

ادامه مطلب ...

آه از عشق

هر نسیمی که نصیب از گل و باران ببرد

می تواند خبر از مصر به کنعان ببرد

آه از عشق که یک مرتبه تصمیم گرفت:

یوسف از چاه درآورده به زندان ببرد

وای بر تلخی فرجام رعیت پسری

که بخواهد دلی از دختر یک خان ببرد  ادامه مطلب ...

مهی که مزد وفای مرا جفا دانست

مهی که مزد وفای مرا جفا دانست

دلم هر آنچه جفا دید ازو وفا دانست

روان شو از دل خونینم ای سرشک نهان 

چرا که آن گل خندان چنین روا دانست

صفای خاطر آیینه دار ما را باش

که هر چه دید غبار غمش صفا دانست 

ادامه مطلب ...

آتش نکشد چون گل روی تو زبانه‏

آتش نکشد چون گل روی تو زبانه‏

ای مرغ دل از عشق رخت، مست ترانه‏

بگذار که بوسم لب و در پای تو افتم‏

از شیب هوس‏ پرور آن مَرمَر شانه‏

چون غنچۀ سر برزده از سینۀ برف است‏

پستان تو بر سینه و نافت به میانه 

ادامه مطلب ...

بی تو امّا عشق بی معناست، می دانی ؟

بی تو امّا عشق بی معناست ، می دانی ؟
دست هایم تا ابد تنهاست ، می دانی؟
آسمانت را مگیر از من ، که بعد از تو
زیستن یک لحظه هم بی جاست ، می دانی؟
تو ، خودت را هدیه ام کردی ، ولی من هم
شعرهایم را که بی پرواست ، می دانی؟ 
ادامه مطلب ...

به خاکستر نشاندی، سوختی تا ساختی ما را

نه چون اهل خطا بودیم رسوا ساختی ما را

که از اول برای خاک دنیا ساختی ما را

ملائک با نگاه یاس بر ما سجده می کردند

ملائک راست می گفتند اما ساختی ما را

که باور می کند با اینکه از آغاز می دیدی

که منکر می شویم آخر خودت را، ساختی ما را ؟ 

ادامه مطلب ...

تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست

تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست 

محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست 

از تو تا ما سخن عشق همان است که رفت 

که در این وصف زبان دگری گویا نیست 

بعد تو قول و غزل هاست جهان را اما 

غزل توست که در قولی از آن ما نیست 

ادامه مطلب ...

سعادتی ست تو را داشتن

اگر چـه شک عجیبی به «داشتن» دارم
سعادتی ست تو را داشتن که من دارم!
کنار من بِنِشین و بگو چه چاره کنم؟
برای غربت تلخــی که در وطن دارم؟
بگو که در دل و دستت چه مرهمی داری
برای این همه زخمـــی کـه در بدن دارم؟  
ادامه مطلب ...

از زنــدگی از این همه تکرار خسته ام

از زنــدگی از این همه تکرار خسته ام

از های و هوی کوچه و بازار خسته ام

دلگیرم از ستـــــــــــاره و آزرده ام ز ماه

امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام

دل خسته سوی خانه تن خسته می کشم

آوخ ... کزیــن حصـــــــــــــار دل آزار خسته ام 

ادامه مطلب ...

به یک پلک تـــو مـی‌بخشم تمـــام روز و شب‌ها را

به یک پلک تـــو مـی‌بخشم تمـــام روز و شب‌ها را
که تسکین می‌دهد چشمت غم جانسوز تب‌ها را
بخوان! با لهجه‌ات حسّی عجیب و مشترک دارم
فضا را یک‌ نفس پُر کن بـــه هــــم نگذار لب‌ها را
به دست آور دل من را چه کارت با دلِ مردم!
تو واجب را به جا آور رها کن مستحب‌ها را 
ادامه مطلب ...