دلاویزترین شعر جهان

از دل افروز ترین روز جهان
خاطره ای با من هست
به شما ارزانی :
سحری بود و هنوز،
گوهر ماه به گیسوی شب آویخته بود .
گل یاس،
عشق در جان هوا ریخته بود .
من به دیدار سحر می رفتم ....
  نفسم با نفس یاس درآمیخته بود .
می گشودم پَر و می رفتم و می گفتم : «های !
بسرای ای دل شیدا، بسرای .
این دل افروزترین روز جهان را بنگر !
تو دلاویز ترین شعر جهان را بسرای !
آسمان، یاس، سحر، ماه، نسیم،
روح در جسم جهان ریخته اند،
شور و شوق تو برانگیخته اند،
تو هم ای مرغک تنها، بسرای !
همه درهای رهایی بسته ست،
تا گشایی به نسیم سخنی، پنجره ای را، بسرای !
بسرای
من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می رفتم

فریدون مشیری

نظرات 1 + ارسال نظر

من هر روز و هر لحظه نگرانت می‌شوم که چه می‌کنی؟
پنجره‌ی اتاقم را باز می‌کنم و فریاد می‌زنم:
تنهایی‌ات برای من ...
غصه‌هایت برای من ...
همه بغض‌ها و اشک‌هایت برای من...
بخند برایم بخند...
آنقدر بلند
تا من هم بشنوم صدای خنده‌هایت را ...
صدای همیشه خوب بودنت را
دلم برایت تنگ شده
دوستت دارم...

صبر کن لحظه ای، جانم بستان، بعد برو
ازغم و غصه دلم را برهان، بعد برو.....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد