باز کن پنجره، باز آمده ام




من صدا می زنم:
" باز کن پنجره، باز آمده ام "
من پس از رفتن ها، رفتن ها،
با چه شور و چه شتاب آمده ام
در دلم شوق تو، اکنون به نیاز آمده ام
" داستان ها دارم،

از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو  

از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو
بی تو می رفتم، می رفتم، تنها، تنها،
و صبوری مرا
کوه تحسین می کرد! "
من اگر سوی تو بر می گردم
دست من خالی نیست
کاروان های محبت با خویش
ارمغان آوردم
من به هنگام شکوفایی گل ها در دشت
باز بر خواهم گشت
تو به من می خندی
من صدا می زنم:
" آی باز کن پنجره را "
پنجره را می بندی!

 

حمید مصدق

نظرات 1 + ارسال نظر
چکامه 25 خرداد 1394 ساعت 07:58 ب.ظ

ب شما تبریک میگم
این سایت توانایی مبدل شدن ب بهترین سایت های شعر باشد
موفق باشید

درود . از شما همراه گرامی شکنج متشکریم .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد