ایمان منی - سست و ظریف و شکننده


جا می‌خورد از تردی ساق تو پرنده!

ایمان منی - سست و ظریف و شکننده!-

 

هم، چون کف امواج «خزر» چشم‌گریزی

هم، مثل شکوه سبلان خیره‌کننده!

 

می‌خواست مرا مرگ دهد آن که نهاده‌ست

بر خوان لبان تو، مربای کشنده!

  

ادامه مطلب ...

تو را آن گونه می‌خواهم که باغی باغبانش را

تو را آن گونه می‌خواهم که باغی باغبانش را

شبیه مادر پیری که می‌بوسد جوانش را

تو را در یک شب بارانی غمگین سرودم که

نمی‌دانم زمانش را، نمی‌یابم مکانش را

من آن سرباز دلتنگم، که با تردید در میدان

برای هیچ و پوچ از دست خواهد داد جانش را 

ادامه مطلب ...

هی یادش بخیر...

قرص  نانی توی گندم زار ؛ هی یادش بخیر!

پا برهنه  در دل   نیزار  ؛  هی یادش بخیر!

 

تا پدر آید  به  منزل ،  بر درخت   گردوکان

شاد  و شنگل تا  دم  دیدار ،  هی یادش بخیر!

 

وقت   بازی  توی کوچه ،  تا  معلم می رسید

می پریدم  از  سر  دیوار ؛ هی یادش بخیر ! 

ادامه مطلب ...

او بر نمیگردد :'(

بغل کن بالشـــت را بعد از این او برنمیــــــــگردد
بهار ِ مملو از گلهــــای ِ شب بو برنمیــــــــــگردد

خودت دستی بکش روی ِ سرت خود را نوازش کن
سرانگشتی که میزد شـــانه بر مو برنمیـــــگردد

دلت پر میـــکشد میدانم اما چاره تنهـــایی ست
به این دریـــــاچه دیگر تا ابد قو برنمیـــــــــــگردد 
ادامه مطلب ...

در خودم غرق شدم...



در خودم غرق شدم ، دست به جائی نرسید
هر چه فریاد زدم ، هیچ کس آنرا نشنید
 
در گل و لای خیالم نفسم بند آمد
دست و پا میزدم و عشق به دادم نرسید
 
دلِ من عاشق نیلوفرِ مردابی بود
او مرا در دل این ورطه ی تاریک کشید
  
ادامه مطلب ...

کوک کن ساعت خویش




کوک کن ساعت خویش
اعتباری به خروس سحری نیست دگر
دیر خوابیده و برخاسـتنـش دشـوار است
کوک کن ساعت خویش
که مـؤذن شب پیـش
دسته گل داده به آب
 
ادامه مطلب ...

روبرویــم بنشین و غزلـــی تـازه بخـــوان...



زیر باران بنشینیم کـه باران خــــوب است
گم شدن با تو در انبوه خیابان خوب است


با تــو بی تابی و بی خوابـی و دل مشغولی

با تو حال خوش و احوال پریشان خوب است

  ادامه مطلب ...

بیزارم از آن عشق که عادت شده باشد

بیزارم از آن عشق که عادت شده باشد

یا آن که گدایی محبت  شده باشد


دلگیرم از آن دل که در آن حس تملک

تبدیل به غوغای حسادت شده باشد


دل در تب و طوفان تنوع طلبی چیست؟

باغی ست که آلوده به آفت شده باشد

  ادامه مطلب ...

سوره مهر

جا می خورد از تردی ساق تو پرنده!
ایمان منی سست وظریف و شکننده !

هم , چون کف امواج «خزر» چشم گریزی
هم , مثل شکوه«سبلان» خیره کننده !

می خواست مرا مرگ دهد آنکه نهاده ست
بر خوان لبان تو , مربای کشنده ! 
ادامه مطلب ...

شیشه ای کردی مرا !!!

روسری را پس بزن تا شورش ِ بادت شوم 

شهر را درهم بریزم شور ِ فریادت شوم


ای فدای ِ بوسه ات شیرین ِ کرمانشاهی ام! 

بعد ِ چندین قرن باید باز فرهادت شوم


چشم ِ تریاکی تو کم بود عینک هم زدی؟! 

شیشه ای کردی مرا تا خوب معتادت شوم


تیز کن چاقوی ِ زن/جانی خود را بیشتر 

اخم کن تا کشته ی ِ ابروی جلادت شوم  ادامه مطلب ...

بهانه

فضای ساکت این کوچه را بهانه گرفته
دوباره آمده در این محله خانه گرفته

گرفته آن طرف کوچه را برای اقامت
نشسته این طرف کوچه را نشانه گرفته

دوپنجره دو تماشا دو آشیانه دو عاشق
دوباره کوچه تب وتاب عاشقانه گرفته 
ادامه مطلب ...

روسری فهمیده دارد صبر من سر می رود

روسری فهمیده دارد صبر من سر می رود

نم نم و با ناز هی دارد  عقب تر می رود!


دست نامریی باد و دسته های تار مو

وای این نامرد با آنها چه بد ور می رود


می زنی لبخند و بیش از پیش خوشگل می شوی

اختیار  این  دلم  از  دست  من  در  می رود 

ادامه مطلب ...

دوستت دارم پریشان‌، شانه می‌خواهی چه کار؟

دوستت دارم پریشان‌، شانه می‌خواهی چه کار؟
دام بگذاری اسیرم‌، دانه می‌خواهی چه کار؟

تا ابد دور تو می‌گردم‌، بسوزان عشق کن‌
ای که شاعر سوختی‌، پروانه می‌خواهی چه کار؟ 
ادامه مطلب ...

پدر عشق بسوزد... به تو باور دارد...

بی سبب نیست زمین سینه ی پر پر دارد
به خدا چشم تو یک فاجعه در بر دارد

با نسیم سحری شعله نکش می ترسم
کلبه ی حوصله ی شهر ترک بردارد

گر چه از بودن با تو تن من می لرزد
فکر تو خواب و خیالی ست که در سر دارد 
ادامه مطلب ...

با دلت حسرت هم صحبتی ام هست...

من که در تُنگ برای تو تماشا دارم
با چه رویی بنویسم غم دریا دارم؟

دل پر از شوق رهایی است، ولی ممکن نیست
به زبان آورم آن را که تمنا دارم




 
ادامه مطلب ...

مباش آرام حتی گر نشان از گردبادی نیست

مباش آرام حتی گر نشان از گردبادی نیست
به این صحرا که من می آیم از آن اعتمادی نیست
 
به دنبال چه میگردند مردم درشبستان ها
در این مسجد که من دیدم چراغ اعتقادی نیست
 
نه تنها غم سلامت باد گفتن های مستان هم
گواهی میدهند دنیای ما دنیای شادی نیست
  
ادامه مطلب ...

چند رباعی از جلیل صفر بیگی...


یک شب نزدی سری به تنهایی هام

تا باز شود دری به تنهایی هام


هر روز اضافه می شود با هر شعر

تنهایی دیگری به تنهایی هام


  ادامه مطلب ...

تو قاف قرار من و من عین عبورم...


هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم
با کوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم

اندوه من انبوه تر از دامن الوند
بشکوه تر از کوه دماوند غرورم

یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است
تنها سر مویی ز سر موی تو دورم
 
ادامه مطلب ...

تیر غیب


مثل گنجشکی که طوفان لانه اش را برده است

خاطرم از مرگ تلخ جوجه ها آزرده است

هر زمان یادت میفتم مثل قبرستانم و....
سینه ام سنگ مزار خاطرات مرده است

ناسزا گاهی پیام عشق دارد با خودش
این سکوت بی رضایت، نه؛ به من برخورده است
 
ادامه مطلب ...

روی دوش دیگران

من به بعضی چهره‌ها چون زود عادت می‌کنم
پیش‌شان سر بر نمی‌آرم، رعایت می‌کنم
هم‌چنان که برگ خشکیده نماند بر درخت
مایه‌ی رنج تو باشم رفع زحمت می‌کنم
این دهانِ باز و چشم بی‌تحرّک را ببخش
آن‌ قدر جذّابیت داری که حیرت می‌کنم 
ادامه مطلب ...

داغ دل است، خورده به پیشانی ام چرا؟!


ای ساکنان عصر تهاجم! هجوم کو؟!
نقاش خوب من! قلم و رنگ و بوم کو؟ -
 
تا روزهای یخ زده را خط خطی کنم
آن خاطرات شاد و پر از رنگ و بوم کو؟
 
دنیای من پر است از آشوب و درد و خون
پس آیه های خوش خبر "حشر" و "روم" کو؟
  
ادامه مطلب ...

باید این قائله را "آه" به پایان ببرد...

هر نسیمی که نصیب از گل و باران ببرد

می تواند خبر از مصر به کنعان ببرد


آه از عشق که یک مرتبه تصمیم گرفت:

یوسف از چاه درآورده به زندان ببرد


وای بر تلخی فرجام رعیت پسری

که بخواهد دلی از دختر یک خان ببرد  ادامه مطلب ...

مست

مست اگر باشی در آغوشت خدایی میکنم
خاک را سرشار ِ عرش ِ کبریایی میکنم

دل به دریا میزنم در موج ِ مویت هرچه باد
بادبان ِ روسریّ ات را هوایی میکنم

باد بود این که دل ِ من را چنان کاهی ربود
عاشقی با چشمهای ِ کهربایی میکنم
 
ادامه مطلب ...

دشت ها نام تو را می گویند...

دشت ها نام تو را می گویند

کوه ها شعر مرا می خوانند

کوه باید شد و ماند

رود باید شد و رفت

دشت باید شد و خواند

در من این جلوۀ اندوه ز چیست ؟

در تو این قصۀ پرهیز ــ که چه ؟

در من این شعلۀ عصیان نیاز

در تو دمسردی ِ پاییز ــ که چه ؟
 
ادامه مطلب ...