غزاله صبا

به چشمک اینهمه مژگان به هم مزن یارا

که این دو فتنه بهم می زنند دنیا را


چه شعبده است که در چشمکان آبی تو

نهفته اند شب ماهتاب دریا را


تو خود به جامه خوابی و ساقیان صبوح

به یاد چشم تو گیرند جام صهبا را  ادامه مطلب ...

تو بمان...



با منِ بی‌کسِ تنها شده یارا تو بمان

همه رفتند از این خانه خدا را تو بمان


منِ بی‌برگِ خزان دیده دگر رفتنی‌ام

تو همه بار و بری تازه بهارا تو بمان


داغ و درد است همه نقش و نگارِ دل من

بنگر این نقشِ به خون شسته نگارا تو بمان 

ادامه مطلب ...

از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران

از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران

رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران
ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران وای به حال دگران
رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند
هر چه آفاق بجویند کران تا به کران
میروم تا که به صاحبنظری بازرسم
محرم ما نبود دیده‌ی کوته نظران 
ادامه مطلب ...

یاد جوانی

 

 

پیرم و گاهی دلم یاد جوانی میکند

 

بلبل شوقم هوای نغمه خوانی میکند

 

همتم تا میرود ساز غزل گیرد بدست

 

طاقتم اظهار عجز و ناتوانی میکند

 

ما به داغ عشق بازیها نشستیم و هنوز

 

چشم پروین همچنان چشمک پرانی میکند

 

گر زمین دود هوا گردد همانا آسمان

 

با هیمن نخوت که دارد آسمانی میکند

 

سالها شد رفته دمسازم ز دست اما هنوز

 

در درونم زنده است و زندگانی میکند

 

با همه نسیان تو گویی از پی آزار من

 

خاطرم با خاطرات خود تبانی میکند

 

طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند

 

آنچه گردون می کند با ما نهانی میکند

 

شهریارا گو دل از ما مهربانان مشکنید

ورنه قاضی در قضا نا مهربانی میکند