دریا!

دریا! دریا! صبور و سرد چرایی

دست گشادی نیاز را و نشستی

دیری در معبد سکوت سترون

بر دل داغ هزار سرو سیه پوش

در سر تصویر مرگ سرخ سیاووش

در چشم اما عبور آتش و آهن 


دریا! با تازیانه های فرنگان

خونین بر گرده ات گشاده زبانها

تا کی خواهی صبور و سرد به جا ماند؟

لختی یاد آر از آن شکوه که پژمرد

چون زخمی شعله ور که در جگر من

دیوی شد ژرف کاو و جان مرا خورد  ادامه مطلب ...

به جز ندیدنِ رویِ تو٬ انتخابی نیست

به آب و رنگِ خیال تو، رنگ و آبی نیست

به مهربانی دستِ تو٬ آفتابی نیست

ز یُمن نِشوه یک غمزه تو تا دم مرگ

مرا به سر٬ هوس مستی از شرابی نیست

چه پرسم از تو٬ که می دانم از هجوم حیا

سپندِ قهر تو را٬ آتش جوابی نیست   ادامه مطلب ...

دو رباعی از میرشکاک

عریانم و رنگ و بویی ار هست تویی

ویرانم و آرزویی ار هست تویی

استاد هزار شیوه نیرنگ منم

با این همه، های و هویی ار هست تویی  ادامه مطلب ...

چند رباعی از یوسفعلی میرشکاک

یاری که ازو به دل غباری دارم
با زلف شکسته اش قراری دارم
با او پس ازین مرگ در اعماق عدم
آن سوتر از این وجود کاری دارم
 
ادامه مطلب ...